من و مهمونا و بابایی
جونم برات بگه گلم
دیشب کلی مهمون داشتیم مامان جون بابا جون ...خاله ها و عمه ها و دایی ها همه با هم اومدن خونه ما منم از چند روز قبل داشتم تدارک میدیدم وای همش استرس داشتم که نکنه وقت نکنم و کارام نیمه تموم بمونه .....البته بابایی هم گفت میاد کمک ولی من از ایشون رسما خواهش کردم که فقط استراحت کنه و روی مبل بشینه و تکون نخوره دیگه فکر میکنم مامانی تا حالا فهمیدی که یه کاری و بابایی شروع کنه چه اتفاقی می افته یا سال ها طول میکشه یا کلا انجام نمی شه .... و و و...
(البته این مطالبی که راجع به بابا اشکان می نویسم از خودش اجازه گرفتما )
البته بایا اشکان دیروز خونه بود و کلی بهم کمک کرد
قربونه تو دخمل گلم بشم که اصلا مامانی و اذیت نکردی و من راحت به همه کار ها رسیدم هم خونه تمیز شده بود ....هم غذا ها آماده بود ... هم سالاد ها .... کلی ام رمانتیک شده بود دور تا دور خونه شمع روشن کرده بودم
مامانی دیروز همه چیز خوب بر گزار شد کلی از دستبخت مامانتم تعریف کردن و خداروشکر با خوبی و خوشی دیشب گذشت
اما امروز صبح ..........
انگار خونه رو بمب منفجر کردن اشکانم رفته سر کار من موندم و یه خونه نامرتب ..........
وقتی مامانی خمیده میشود ..